یادمه روزای اولی که رفته بودم خوابگاه، بخاطر قرار گرفتن توو حالت کما، همش به خدا میگفتم خدایا کمک کن بتونم تحمل کنم اینجا موندن رو

خب تجربه اول بود و سخت بود دوری از خونه و زندگی توو یه شهر دیگه و .

اولین روزی که از کربلا برگشته بودم هم دقیقا همین حس رو نسبت به کربلا داشتم و انگارچیزی جاگذاشته باشم اونجا.

انگار که از خونه اومده باشم یه شهر دیگه و برام سخته دوری از خونه

یه حالت کما و ناراحتی بود تقریبا

معمولا تجربه های اول مسافرتها یه لذت دیگه داره و چه مسافرتی شیرین تر و لذبخش تر از رفتن به نجف و کربلا؟!

 

تا قبل از این چندین بار میخواستم برم و هربار به یه نحوی نشده بود. در واقع نطلبیده شده بودم.

آخرین باری که اقدام کردم برم ، یادمه دانشجویی ثبت نام کرده بودم و اسمم هم در اومد که با پدر و مادرم برم.

همه کاراشو کرده بودم. با پدرم رفتیم محضر و یه تعد محضری هم آماده کردیم که مشکل نظام وظیفه ام حل بشه. اما آخرش مادرم گفت من نمیام، عروسی داداشته و از این دست بهونه ها!

دیگه اون موقع بود که گفتم تا خودم نرم سرکار، نمیرم !

 

تقریبا یک هفته قبل از رفتن اقدام کردم برای گرفتن پاسپورت و خداروشکر 3 روزه اومد.

برادر کوچیکترم ، پنجمین بارش بود و برنامه ریزی ها رو اون انجام داد.

میخواستیم با ماشین خودمون بریم اما خب روبراه نبود و ترسیدیم مشکلی پیش بیاد.

بلیط قطار که کلا نبود و اتوبوسا هم روزانه بلیطاشونو میفروختن و مشخص نبود ساعت رفتنشون.

از چند روز قبل یکی از دوستام هم سپرده بود بهم که اگه خواستید برید به منم بگید که باهاتون بیام.

یکی از بچه ها گفت که یکی از دوستاش که قبلا با ما همسایه بودن با برادرش میخان برن و سه نفر جا دارن. ما میخواستیم شب حرکت کنیم که صبح توو مرز باشیم و راحت بتونیم بریم اونور. اما برنامه اونا این بود که میخواستن صبح حرکت کنن.

وقتی دیدیم دیگه ماشین گیر نمیاد با اونا هماهنگ کردیم و همراه اونا شدیم.

صبح حرکت کردیم و تا یه جاهایی خوب بود. اما از یه جایی به بعد یه سری داستانا پیش اومد.

دوست من که باهامون همراه شده بود وقتی نزدیک ایلام شده بودیم سرخود زنگ زده بود به یکی از دوستاش که قبلا یه سری با هم همراه شده بودن توو پیاده روی کربلا، که آقا ما داریم میایم و میخوایم بهت سربزنیم، بدون اینکه به ما بگه اصلا!

دو نفر دیگه هم که کلا دنبال چتربازی بودن کلی استقبال کردن که آقا شامو میریم خونه اونا  میخوریم و دوست ما هم کلی تعریف که آره آدمای سفره داری هستن و این حرفا ! و اون دو نفر مشتاق تر میشدن!

از من و برادرم انکار که آقا کار درستی نیست خودمونو هوار کنیم سر اون بنده خدا و از اونا اسرار!

کار به جایی کشید که با طرف قرار هم گذاشتن که بیا ببینیمت!

و اون بنده خدام در حال تدارک شام قرار گرفته بود(بنده خدا اوضاع مالی جالبی هم نداشت و شغلش کوله بری بود)

قبل از دیدنش به دوستم گفتیم که آقا کار درستی نیست و وقتی دیدیمش بگو فقط میخواستیم ببینیمیت و احوال پرسی کن و تموم شه بره! اما وقتی دیدیمش بازمیگفت من بهشون میگم بیان خونتون اما قبول نمیکنن!

ینی اونجا کارد میزدن منو خونم در نمیومد!

خلاصه با کلی تشکر وعذرخواهی تونستیم اون بنده خدا رو بپیچونیم.

مونده بودیم داخل مهران و نماز مغرب رو اونجا خوندیم. بعد از نماز آقای راننده اومد و به من آروم گفت داداشم میگه پول کرایه ها رو از بچه ها بگیر ماشینم کلی خرج داشته!

ما باید کرایه رو میدادیم ولی فرار هم که نکرده بودیم، لااقل میذاشت میرسیدیم بعد ما خودمون بهش میدادیم پولو!

در هر صورت همون موقع بهش کرایه هامونو دادیم ولی این چندتا اتفاق باعث شد که ما نسبت به همسفر شدن با اونا یکم دده بشیم و رفتیم توو فکر چجوری پیچوندنشون!

 

اوایل مسیر که بودیم داییم زنگ زد بهمون که منم دارم میام مهران و این برای ما شد بهونه که بتونیم اونا رو بپیچونیم!

به مرز که رسیدیم گفتیم که ما میخوایم با داییمون بریم و نمیدونستیم اونم میاد و دقیقا همون موقعی که ما رسیدیم داییم هم رسید .

دوستم یکم ناراحت شد و گفت من بخاطر شما اومدم  و رفیق نیمه راه نشید اما خب با اون حرکت و چندتا حرکت دیگه که توو مسیر ازش دیدیم واقعا نمیشد باهاش همسفر شد!

ولی به مرز رسیدیم گفتن که بخاطر اینکه اونور ِ مرز ماشین نیست که مردم رو جابجا کنن مرز رو بستن.

همونجا یه مسجد بود و شب رفتیم اونجا خوابیدیم تا صبح.  

  

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها