هــیوا



    

  

 

     

یه عادتی که دارم ینی داشتم، این بوده که عادت نداشتم پیام رو نخونده توو تلگرام بذارم. ینی بدم میومد تلگرامم بزنه فلان تعداد پیامِ نخونده داری. بخاطر همین موضوع همه کانال و چندتا گروهی که عوض بودم رو غیرفعال کرده بودم که نزنه اینقد پیام داری :)) وقتیم میدیدم که جایی پیاماشو نخوندم ناچاراً میرفتم و باز میکردم اون کانال یا گروه رو و میرفتم تا آخرین پیام که نزنه چقد پیام نخونده دارم-_-

چند وقتی بود که توو آپدیت جدیدش  توو لیست میتونستی سمت راست بکشی گروه یا کانال رو و بزنی خوندیش و کار ما رو راحت کرده بود :))

حالا چند وقتی هست شبا توو خونه حس چک کردنشون رو ندارم و وقت نمیشه اصلا و موکولش میکنم به فردا صبح توو مسیر، که میرم سرکار بخونمشون و توو مسیر هم میگم بمونه رفتم خونه و این قضیه مدام تکرار میشه و الان کلی پیام نخونده دارم و دلم نمیاد نادیده بگیرمشون

حالا شما در نظر بگیرید که اون بالای پنل بلاگم چقد ستاره روشنه و بلاگهایی که چند بار مطلب جدید گذاشتن و من هنوز نخوندمشون :|

 

+ به اون یکی شرکته هم زنگ زدم و گفتن دوباره رزومه ات رو برامون بفرست و فرستادم و در آخر هم بعد از یک هفته که دوباره زنگ زدم بهشون گفتن فعلا نیرو نمیخوایم و قراره شرکت رو توسعه بدیم و رزومه شما رو میذاریم توو اولویت و این حرفا-_- و ما فعلا همینجا موندگاریم تا ببینیم خدا چی میخواد.

   

     

+ ارشدم ثبت نام کردم دوباره، از رشته های مهندسی که آبی گرم نمیشه دیگه، مثه پارسال MBA ثبت نام کردم.گفتم این دو ماهو تقریبا یکم وقت بذارم یکم بخونم شاید تهران قبول شدیم.

 

 

+ یه سری چیزای دیگه هم میخواستم بنویسم ، یادم نمیاد فعلا. گفتم یه پستی بذارم خیلی وقته چیزی ننوشتم :|

 

   

   

 


  

   

دیروز رفته بودم توو فکر که به اون شرکتی که چند وقت پیش بهم زنگ زدن بهم و نرفتم، زنگ بزنم ببینم نیرو گرفتن یا نه ؟

امروز مصمم تر شدم :|

رفتم براشون رزومه فرستادم.

توو فکرم که تاریخ قرارداد یکماهه با این شرکته تموم شد، بگم دیگه نمیام!

اصلا اون چیزی که گفته بودن و فکر میکردن نیست.

  

  

  


   

    

سری های اولی که میرفتم مصاحبه و فرم پر می کردم ، توو قسمت حقوق درخواستی معمولا بالای دو میلیون تومن مینوشتم. دو تا دو و نیم میلیون تومن.

از برادرم پرسیده بودم و میگفت بگو بالای 2تومن، کم بگی فکر میکنن چیزی بلد نیستی.

وقتی جایی میگفت ما حقوقمون وزارت کاریه، میگفتم خیلی کمه و کلا قضیه منتفی میشد.

چند وقتی گذشت و دیدم اینجوری پیش برم نتیجه ای نخواهد داشت.

کم کم حقوق مد نظر رو آووردم روو یک و هفتصد ، یک و ششصد.

بازم خبری نمیشد.

این جایی که الآن مشغولم ، روز مصاحبه پرسید حقوق مد نظرت چقده ؟ گفتم یک و ششصد، گفت تقریبا وزارت کاری دیگه؟ گفتم یکم بیشتر البته.

وقتی مشغول شدم، گفتن یک هفته آزمایشی و بعدش قرارداد میبندیم باهاتون، البته از روز اول براتون حقوق وزارت کاری رد میشه!

با خودم گفتم خب احتمالا موقع قرارداد مبلغ قرارداد رو بیشتر میکنن دیگه.

زمانی که خواستن قرارداد رو تنظیم کنن، گفتن قرارداد رو یک ماهه تنظیم میکنیم بعد از اون تصمیم میگیریم که باهاتون بازم قرارداد ببنیدیم یا نه؟

وقتی قرارداد رو دادن برای امضا، دیدم حقوق وزارت کاری برای یک کارگر رو نوشتن توو قرارداد. به سرپرستمون گفتم بابا لااقل اون مبلغ مابه التفاوتی که برای مدرک لیسانس با حقوق کارگر هست رو بیارید روی قرارداد، خیر سرمون درس خوندیم و لیسانس داریم مثلا! گفت باشه من صحبت میکنم قرارداد بعدی ، اضافه کنن اونو، اما خب اینجا به نیروی تازه کار اینجا حقوق زیادی نمیدن!

 

دیروز اولین حقوقمو واریز کردن ، برای این 20روزی که رفتم سرکار.

 

قبل از اینکه مشغول بشم و در تکاپوی پیدا کردن کار بودم مدام به خودم میگفتم چرا درس خوندم ؟؟؟ و الآن با این اوضاع ِ حقوق بیشتر به این قضیه پی میبرم که اشتباه کردم درس خوندم :| :|

 

البته خب ، توو دانشگاه چیز بدرد بخوری به نظرم یادمون ندادن و حق دارن به یه نیروی تازه کار حقوق زیادی ندن.

 

تصمیم گرفته بودم وقتی رفتم سرکار، با اولین حقوقم، پدر و مادرم رو بفرستم یه سفر زیارتی.

بعدش تصمیم گرفتم یه گوسفند قربونی کنم و گوشتش رو بدم به یه خیریه.

با این تفاسیری که از حقوق گفتم، باید مرحله ایشون کنم.

یه مقداریم پول قرضم اونارم باید تسویه کنم :|

 

  

+ امروز ظهر رفتم شیرینی گرفتم به مناسبت اولین حقوق.  غروبی میخواستم برم بیرون دیدم مادرم یه حالتی داره، منتظر بودم یه چیزی بگه!

میپرسه خب چقد حقوق دادن بهت ؟ :| ینی از ظهر منتظر بودم اینو بپرسه! شک ندارم برنامه هاا ریخته برام :|:|

البته خودم مدنظرم هست یه مقداریشو بدم برای خرجای خونه.

بعدا باید از اهدافم بنویسم ! 

 

 

 

  


    

  

از وقتی که سربازیم تموم شد ، مدام دنبال یه دوره بودم که فنی حرفه ای برگزار کنه و برم ثبت نام کنم.

ماهی چند باز زنگ میزدم یا میرفتم و خبری نبود. دیگه داشتم دنبال یه آموزشگاه میگشتم که اون دوره رو برم اما خب از اونجایی که هزینه های این دوره ها بیرون زیاده منصرف شدم و بازم منتظر موندم که اون دوره برگزار بشه چون توو بازار کار خیلی به درد میخورد و میشد به عنوان یه کاتالیزر توو پروسه پیدا کردن کار بهش نگاه کرد.

تقریبا 5 ماهی طول کشید . از طرفیم پدر به گفته خودش فکر میکرد توو خونه میمونم حوصله م سر میره ، میگفت بیا کمک دست من سر کار! غافل از اینکه میخواستم چندتا نرم افزار یاد بگیرم خودم . اما خب نمیتونستم نه بگم و تقریبا یک ماهی کمک پدر میدادم. برای اینکه بتونم بپیچونمش رفتم یه دوره همینجوری ثبت نام کردم که هم توو رزومه داشته باشم و هم اینکه پدرو بپیچونم!

[ یه مدت بود کلا هرچی رزومه می فرستادم کسی زنگ نمیزد و دیگه واقعا نا امید شده بودم و واقعا توو فکر بودم برم پول قرض کنم و بیرون اون دوره فنی مد نظرم  رو  برم!]

اون دوره تموم شد و از اون دوره ای که مشتاقش بودم خبری نبود تا اینکه اوایل این ماه بود که ثبت نامش شروع شد.

یه روز گفتن باید بیای مصاحبه و قبل دوره یه آزمون گرفتن که ببینن حداقلی ها رو برای اون دوره داریم یا نه.

دقیقا همون روزم رفتم یه شرکت برای مصاحبه کاری.

هر دو تا خوب بود و شرکته قرار شد یکی دو روزه خبر بدن نتیجه رو.

یک هفته گذشت و نه خبری از شرکت شد و نه شروع کلاسای فنی. هفته بعد پیام دادن که کلاسا یکشنبه شروع میشه.

صبح کلاس رو رفتم و ظهر که داشتم میومدم خونه گوشیم زنگ خورد که شما توو مصاحبه شرکت ما قبول شدید از فردا بیاید سرکار ، یک هفته آزمایشی بعدش اوکی بود دیگه کارای قرارداد و اینا رو اوکی میکنیم!

روز اول که رفتم یه جای دیگه زنگ زدن برای مصاحبه که گفتم نمیام، روز دوم یه جای دیگه زنگ زدن که آقا شما اومده بودید مصاحبه قبولی بیا صحبت کنیم در مورد شرایط کار اما خب اینم باز کنسل کردم.

فقط این دومی خیلی به خونه نزدیک بود و تقریبا یک ماهی میشد ازشون خبری نشد، قرار بود یک هفته ای خبر بدن و چقد اون موقع دوست داشتم اوکی بشه اما خب نشد اون موقع. با این کار که الآن مشغولم مقایسه کردم از لحاظ حقوقی یکی بودن تقریبا اما خب این یکی بهتره به نظرم چیزای بیشتری یاد میگیرم قطعا ، به دوری مسافتش می ارزه!

با خودم گفتم این همه دنبال اون دوره و این همه دنبال کار بودیم حالا هر دوتاشون با هم اوکی شدن! از یه جهت گفتم اگه برم شرکت و اوکی نشه اون دوره هم کلا کنسل میشه که! اما خب خداروشکر از همون روز اول متوجه شدم که موندنی هستم توو شرکت.

خلاصه اینکه ما هم انگار شاغل شدیم!

 

   

 + اون روزی که این شرکت مصاحبه کردم، شخص مصاحبه کننده گفت فلان چیز رو بلدی ؟ گفتم نه و قرار یه دوره برم یادش بگیرم( همون دوره ای که مدتها دنبالش بودم) البته یه مدته میخوام خودم شروع کنم و خود آموز یاد بگیرم،طرف گفت بهترین جا برای یاد گرفتن محیط کاره! از این جمله ش خیلی خوشم اومد.

   

    

+ این قسمتی که الان هستم ، بخش تحقیق و توسعه هستش و یه خانم و آقا هستن همکارام که با هم زن و شوهر هستن. روز اول که داشتن در مورد شرایط و محیط کار و اینا میگفتن خانمه گفت : مثل اینکه مهندس از شما خیلی خوشش اومده ها! و من بودم که داشتم حال میکردم از این حرف :دی

 

    

+برادرم به شوخی میگفت ببین توو اعمال این چند وقتت چی کار کردی که اینجوری همه با هم دارن میان سراغت ؟ 
  
  

+ دوست داشتم اون دوره رو برم بخصوص وقتی بچه ها از استادش تعریف میکردن ، اگه رفته بودم قطعا توو شرایط حقوق تأثیر گذار بود ولی خب کار برام مهم تره

   

  

+ چیزی که هست اینه که در مورد حقوق چی فکر می کردیم و چی شد .

  

    

    

 خدارو شکر

  

  


   

   

رفته بودم مسجد نماز بخونم، رفتم توو فکر که باید یه پولی جور کنم برم یه کاپشن بخرم، کاپشنی که میپوشم واقعا دیگه رنگ و رو رفته اس.

به خدا گفتم خدایا ردیف کن یه جوری پولشو!
   

نماز خوندم و اومدم بیام بیرون ، کفشامو که از جا کفشی در آووردم، دیدم چندین ماهِ میخوام یه جفت کفش بخرم :|
   

با خودم گفتم پول کاپشن رو جور کنم، کفشارو چی کار کنم ؟؟؟

   

    

#سالهای_صبوری

   


   

   

عمق گرونی رو وقتی فهمیدم که " دوناتای نرم و خوشمزه سه تا هزار" ، به سه تا دو هزار و "جورابای عطری و نانو 3 تا پنچ تومن"  به سه تا ده تومن تغییر قیمت دادن :|

   

    

 داخل مترو هندزفری های ارزون قیمت زیاد هست، اون روز گفتم بذار یه هندزفری 5تومنی بگیرم هندزفریم خرابه ، به طرف گفتم هندزفری ارزون قیمت چی داری ؟ میگه اینا رو دارم 15 تومن :| همون 5تومنیا رو میداد 15 تومن :|

  

   

   


    

   

اپیزود اول : چند وقت پیش ، یکی از ایمیل هام ریپلای شد که شما شرایط اولیه ما رو داری و اگه میخوای توو آزمون شرکت کنی به این آی دی تلگرام پیام بده! رفتم چک کردم دیدم نزدیک 4 ماه پیش براشون ایمیل فرستادم ، موضوع ایمیل رو که نگاه کردم دیدم رزومه رو " رزمه" نوشتم :| *

   

 

اپیزود دوم: اوایل که رزومه میفرستام، برای هر آدرسی ایمیلی یه پیامِ جداگانه میفرستادم ، الآن دیگه گروهی همه رو جمع میکنم و یکی از ایمیلهای قبلی رو فروارد میکنم برای همه !

اون روز داشتم آگهی ها رو چک میکردم و یه جا میخواستم براشون ایمیل بفرستم ، یه متن دارم که نوشتم " رزومه به پیوست تقدیم گردید" به محض اینکه ایمیل رو ارسال کردم دیدم یادم رفته رزومه رو آپلود کنم :|  یه باره دیگه ایمیل رو براشون فرستادم و جالبیش اینه که بهم زنگ زدن برای مصاحبه و تقریبا اوکی بود جوابشون !

   

    

اپیزود سوم : چند روز پیش یه آگهی بود که نوشته بود رزومه تون رو با آدرس و حقوق درخواستی برامون بفرستید. من داخل رزومه حقوق رو ننوشتم کلا. ایمیلیمو ریپلای کردن که " میزان حقوق درخواستی؟"

منم اومدم با کلاس نوشتم که :

" ضمن عرض سلام مجدد و تشکر از شما بابت رؤیت رزومه بنده
حداقل میزانی "دریافتی" مدنظر ، X تومان می باشد.
به امید همکاری" 
با خودم گفتم احتمالا با این رقمی که نوشتم بهم زنگ نمیزنن!
اومدم یه بار دیگه پیامی که فرستاده بودم رو خوندم دیدم میزان رو " میزانی" نوشتم :|
و بر خلاف تصورم بهم زنگ زدن و رفتم مصاحبه :| :))

     

  

نمیدونم چجوریه که دقیقا وقتی میخوای یه کاری رو با نهایت دقت و حساسیت انجام بدی یه گندی میزینی :|

   

    

* نامردا سرکارم گذاشته بودم، بهشون پیام دادم و گفتن فلان روز ساعت فلان براتون سوالا رو توو تلگرام میفرستیم و شما جواب میدید، برام سوال بود اینا چجوری میخوان جوابا رو براشون بفرستیم؟ سوالا تستیه ؟ روزی که قرار بود سوالا رو بفرستن پیام دادن چند دقیقه دیگه براتون سوالا رو می فرستیم و چند دقیقه دیگه ای درکار نبود :|

    

    


   

   

    

" با عرض سلام و ادب خدمت تمام دوستان عزیزم

بالاخره بعد مدتها، زحمات شبانه روزیم نتیجه داد و به لطف خدا و محبت دوستان و اساتیدم، عازم کشور آلمان هستم برای یک فرصت مطالعاتی

از حضورتان برای مدتی مرخص میشم

تمامی شما دوستان خوب و با احساس و محترم من هستید

برای تک تک شما عزیزان بهترین ها را آرزومندم.  "

    

      

پری روز! یه استوری گذاشتم با این متن.

سیلی از تبریکات به راه افتاد و کلی سوال کردن و یکی حتی گفت برام آچار بگیر :|
یه سریا هم مشخص بود چشم دیدن نداشتن :)))

وقتی داشت محدودیت زمانی استوری تموم میشد نوشتم:

      

" دوستان متنش خوب بود؟
یه موقع خواستم برم همچین پیامی بدم خوبه ؟؟ "

و دوباره سیلی از فحش ها بود که جاری شد :| :))

     

یه سری چند سال قبل یه همچنین مدلی پیامک فرستادم برا بقیه که میخوام برم سوریه! بعد آخرش نوشتم خوبه متنش ؟؟
بعضیا نخونده بودن آخرشو :)))
یکی از فامیلامون به باباش گفته بود و اونم قاطی کرده بود ناجووور که پدر و مادرش چرا میخوان بذارن بره آخه؟؟؟

     

      

خیلیا دیگه گولمو نمیخورن و خیلیا بازم گول میخورن :)))

خیلی وقت بود شیطنت نکرده بودم و شیطنت خونم پایین اومده بود :دی
   
   
  + یه روزی این استوری به واقعیت خواهد پیوست! حالا آلمان نشد یه جای دیگه ولی خواهم رفت :| دور خواهم شد از این خراب شده :| :|    

        

    

    
  
     


  

   

یکی از مشکلاتی که به طور عمده همیشه داشتم ، مشکل مالی بوده!

 همیشه هشتم گِروِ نُهمه، اونم به معنای واقعی کلمه، البته دیده شده خیلی وقتا اون هشته دیگه خیلی خسته شده از بس گرو نه بوده خودشو توو صفر ضرب کرده.

یه زمانی بود اگه دوستام میخواستن جایی برن و بهم میگفتن، در جوابشون میگفتم پول ندارم :| ینی " پول ندارم" جمله همیشگیم بود. الآن مدتهاست کسی بهم چیزی نمیگه دیگه :| گاها هم اگه روم نمیشده بگم پول ندارم، یه چیزی سر هم میکردم که بپیچونمشون!

چیزی که بیشتر از این آزار دهنده و ایضا جالبه! درک نکردن خانواده اس.

من دوره کارشناسیمو ناپیوسته خوندم و در کمال ناباوری و علی رغم اینکه چیزی برای کنکور نخونده بودم ، دانشگاه دولتی قبول شدم و رفتم شهرستان.

در طول اون تقریبا دو سالی که خوابگاهی بودم ، شاید سر جمع 500 تومن از خانواده گرفتم که اونم یه مقدارش هزینه شهریه خوابگاه بود.

سعی میکردم برای کم شدن هزینه هام، خیلی کم بیام خونه هر چند ماه یکبار میومدم خونه.

بعد برای طی کردن روزگار،توو دوران دانشجویی گه گاهی کاری چیزی انجام میدادم و یا اینکه اون زمانی که خونه بودم یه کاری پروژه ای چیزی میگرفتم و یه مقدارکی پول در میاوردم!

یه مدتیم سرباز بودم و بازم در طول دوره سربازی، شاید سرجمع اگر اجحاف نشه 200تومنم ازشون پول نگرفتم.

زمانیم که دانشگاه تموم شده بود و منتظر بودم برم سربازی، سرکار که میرفتم هرچی کار کردم ، قرض دادم برادرم که شهریه دانشگاهشو بده و هیچی برامون نموند و به خیال خودم قرضه و خوب بر میگرده!!

در طول دوره سربازیم چندرغازی که به عنوان حقوق بهم میدادنو پس انداز میکردم که اونم باز هرچقدر پس انداز کرده بودم ،یه مقدارش شد قرض به برادرم برای شهریه دانشگاهشو و یه مقدارم برای پدرم یه سری الکترونیکی بلیط گرفتم و کلا هیچی برام نموند بازم :| و بعدش مقروض هم شدم.

دوران بعد از سربازی هم که دنبال کار بودم ، چند روزی پروژه ای چیزی بوده یه مقدار خیلی کمی پول در آوردم که اونم برای کار رفتم جنوب و قرض اومد روی قرض .

اینا رو گفتم که به اینجا برسم!

هر موقع خانواده یه تعارفی میزنن که پول میخوای؟ در جوابشون میگم نه دارم و این جالبه برام که از خودشون سوال نمیکنن من که سرکار نمیرم و گاها برای کار ، به شرکتا سر میزنم پول از کجا میارم ؟؟ 

در واقع " پول دارم" از نظر من هزار تومن هم شامل میشه 

حتی شده برای خونه خرید کردم و پول اون خرید هم بهم ندادن و در واقع ازم پولم گرفتن!

از نظر اونا گویا که یه حساب پر پول توو بانک دارم و دارم سودشو برمیدارم انگار! :|

فقط خداروشکر میکنم که بدهکاریام زیر 100 هزار تومنه!

    
    

     

+ آخیش! دنبال یه جایی بودم بگم اینا رو! 
     

+ دوستی که کامنت ناشناس دادی و بعد هم کامنتاتو پاک کردی!!، جنسیت من برات مشخص شد ؟؟

    
     
    

     


     

    

یکی از دوستان تعریف میکرد که با یه بنده خدایی برای آشنایی رفتیم کافی شاپ.

میگفت اون سفارش رو که از منو داد منم گفتم منم همونو میخوام و دو تا سفارش دادیم.

وقتی سفارشمونو آووردن ، با خودم گفتم اینو چجوری باید بخوریم؟؟؟


میگه وقتی طرف شروع کرد به خوردن به هوای زنگ خوردن گوشیم پا شدم رفتم بیرون که بفهمم چجوری باید خورد :| :))

انصافا منوی بعضی از فست فودا و کافی شاپا رو باید یکیو بذارن برای آدم بخونه چند بار :))

    

    

    


  

  

اون روز داداشم میخواست انحراف بینیشو عمل کنه و ماشینو با خودش نبرده بود و منم گفتم فرداش با ماشین میرم سرکار.

صبح روو این حساب ساعت گوشیمو طوری تنظیم کردم که دیرتر بیدار بشم.

صبح متوجه آلارم نشده بودم و وقتی بیدار شدم دیدم دیرم شده.

از طرفی یکی از همکارا کارتشو تازه گرفته بود گفت وقت میکنی کارت منم ببری پِرس کنی که کارت اونم دست من بود و بهش گفته بودم قبل از 8 میرسم و کارتت رو میزنم.

خونه هم کسی نبود و رفته بودن بیمارستان پیش داداشم. یه لحظه با خودم گفتم نکنه با بابام رفتن ماشینم بردن؟! از پنجره نگاه کردن و دیدم ماشین نیست :|

کلی غرغر کردم که چرا بهم نگفتن و ماشینو بردن.

آماده شدم و دیگه میدونستم دیر میرسم .

اومدم دم در یه نگاهی به اینور و اونور کردم و دستامو توو جیب کاپشنم کردم دیدم کلیدای ماشین توو جیبمه!

شک کردم نکنه ماشینو یدن؟! 

رفتم چند متر اینور و اونورو نگاه کردم گفتم شاید حا نبوده جلو خونه پارک کنن جای دیگه ای پارکش کردن! دیدم نه اصلا خبری از ماشین نیست.

زنگ زدم به بابام و گفتم ماشینو شما بردید ؟ ماشین نیستش چرا؟ گفت دیشب خودت با ماشین رفته بودی شاید یه جا پارکش کردی نیاوردیش با خودت :|

یه لحظه به خودم اومدم ، دیدم دیشب رفته بودم بیرون با ماشین، دو سه جا میخواستم برم کار داشتم ، ماشین رو توو یه کوچه پارکش کردم و رفتم دنبال کارام.

چون عادت نداشتم با ماشین برم بیرون، کلا یادم رفته بود ماشینو بردم با خودم و پیاده برگشته بودم:|

القصه بدو بدو اومدم سوار تاکسی شدم و رفتم ماشینو برداشتم رفتم سرکار:|:))

دیشبم رفتم یه فایلی رو پرینت گرفتم ، موقع برگشت یکی دو جای دیگه رفتم و اومدم خونه، یه دفه دیدم برگه های نیستن:|یادم افتاد 

 داشتم برمیگشتم رفتم یه فروشگاهی خرید کردم و موقع حساب کردنش منتظر بودم توو صف، داشتم با گوشی حرف میزدم برگه های پرینت شده رو گذاشتم روو میز :| دیگه توو خونه صداشو در نیاوردم و گفتم دوباره میرم پرینتشون رو میگیرم :| :|

  

 

 + گفته بودم با حقوقم میخوام پدر و مادرم رو بفرستم مشهد، دیدم اگه با حقوقی که میدن بخوام بفرستمشون چیزی برام نمیمونه تا آخر ماه، به خواهر و برادرم گفتم من بیشتر مبلغ رو میدم شمام کمک کنید ، به اسم کادوی روز پدر و مادر براشون اوکی کردیم بلیط قطار و هتل و این چیزا رو و قراره چند روز دیگه برن ان شاءالله

 

 

 

 


  

  

اون روز داداشم میخواست انحراف بینیشو عمل کنه و ماشینو با خودش نبرده بود و منم گفتم فرداش با ماشین میرم سرکار.

صبح روو این حساب ساعت گوشیمو طوری تنظیم کردم که دیرتر بیدار بشم.

صبح متوجه آلارم نشده بودم و وقتی بیدار شدم دیدم دیرم شده.

از طرفی یکی از همکارا کارتشو تازه گرفته بود گفت وقت میکنی کارت منم ببری پِرس کنی که کارت اونم دست من بود و بهش گفته بودم قبل از 8 میرسم و کارتت رو میزنم.

خونه هم کسی نبود و رفته بودن بیمارستان پیش داداشم. یه لحظه با خودم گفتم نکنه با بابام رفتن ماشینم بردن؟! از پنجره نگاه کردن و دیدم ماشین نیست :|

کلی غرغر کردم که چرا بهم نگفتن و ماشینو بردن.

آماده شدم و دیگه میدونستم دیر میرسم .

اومدم دم در یه نگاهی به اینور و اونور کردم و دستامو توو جیب کاپشنم کردم دیدم کلیدای ماشین توو جیبمه!

شک کردم نکنه ماشینو یدن؟! 

رفتم چند متر اینور و اونورو نگاه کردم گفتم شاید حا نبوده جلو خونه پارک کنن جای دیگه ای پارکش کردن! دیدم نه اصلا خبری از ماشین نیست.

زنگ زدم به بابام و گفتم ماشینو شما بردید ؟ ماشین نیستش چرا؟ گفت دیشب خودت با ماشین رفته بودی شاید یه جا پارکش کردی نیاوردیش با خودت :|

یه لحظه به خودم اومدم ، دیدم دیشب رفته بودم بیرون با ماشین، دو سه جا میخواستم برم کار داشتم ، ماشین رو توو یه کوچه پارکش کردم و رفتم دنبال کارام.

چون عادت نداشتم با ماشین برم بیرون، کلا یادم رفته بود ماشینو بردم با خودم و پیاده برگشته بودم:|

القصه بدو بدو اومدم سوار تاکسی شدم و رفتم ماشینو برداشتم رفتم سرکار:|:))

دیشبم رفتم یه فایلی رو پرینت گرفتم ، موقع برگشت یکی دو جای دیگه رفتم و اومدم خونه، یه دفه دیدم برگه ها نیستن:|یادم افتاد داشتم برمیگشتم رفتم یه فروشگاهی خرید کردم و موقع حساب کردنش منتظر بودم توو صف، داشتم با گوشی حرف میزدم برگه های پرینت شده رو گذاشتم روو میز :| دیگه توو خونه صداشو در نیاوردم و گفتم دوباره میرم پرینتشون رو میگیرم :| :|

  

 

 + گفته بودم با حقوقم میخوام پدر و مادرم رو بفرستم مشهد، دیدم اگه با حقوقی که میدن بخوام بفرستمشون چیزی برام نمیمونه تا آخر ماه، به خواهر و برادرم گفتم من بیشتر مبلغ رو میدم شمام کمک کنید ، به اسم کادوی روز پدر و مادر براشون اوکی کردیم بلیط قطار و هتل و این چیزا رو و قراره چند روز دیگه برن ان شاءالله

 

 

 

 


  

  

 

  پارسال توو سایت نت برگ دنبال دوره های آموزشی میگشتم و یه دوره شبکه پیدا کردم با 90% تخفیف. ثبت نام کردم و دوره رو رفتم و مدرکشو گرفتم، گفتم توو رزومه ام باشه بد نیست.

زیاد با رشته تحصیلی ما مرتبط نبود اما خب توو دانشگاه دو واحد از اون مباحث رو پاس کرده بودیم.

از بعد از تعطیلات دیگه کاملا مصمم شدم که دنبال جای دیگه ای باشم برای کار .

دوباره شروع کردم به رزومه فرستادن و امروز رفتم یه شرکت نسبتا بزرگ و خوب برای مصاحبه.

آقای مصاحبه کننده گفت میدونی برای چی اینجایی؟ فقط بخاطر اون دوره ای که نوشتی!

البته مصاحبه زیاد از نظر ایشون مطلوب نبود اما خب گفت بهت فرصت میدم بری مرحله بعدی مصاحبه رو هم انجام بدی. و البته گفت اونور خیلی سختگیرن و این حرفا!

قراره تا یک هفته دیگه خبر بدن و امیدوارم خبر بدن.

باید توو این یک هفته کلی مطلب بخونم و آماده بشم ، تا ببینیم خدا چی میخواد برامون.

   

 
+کنکور ارشد هم افتاد خرداد ماه و جای امیدواری هست !

 

    

+ از اینکه یه کاری که همه انجام میدن رو انجام بدم اصلا خوشم نمیاد، بخاطر همین برای سال جدید چیزی ننوشتم :دی

فلذا سال نو و اعیاد شعبانیه مبارکتون باشه.

   

   

  


  

 

در طول هفته گذشته، که گذشت،پنج تا شرکت زنگ زدن و رفتم مصاحبه.

یکیشون فردای همون روزی که رفتم زنگ زد و گفت آقا بیا قرارداد ببندیم باهاتون و یکم لفتش دادم که فکرامو کنم.البته یه جلسه ملاقات با مدیر عاملشون گذاشتن و تقریبا صحبتامون رو کردیم.

اون شرکتی که توو پست قبل نوشتم یه روز زنگ زدن و میخواستن تلفنی سوال کنن و منم جایی مراسم بود و نتونستم باهاشون صحبت کنم و گفتن دوباره زنگ میزنیم و هنوز نزنگیدن.

امروز دیگه رفتم شرکتی که مشغول بودم استعفا دادم و تسویه حساب کردم باهاشون. دیگه واقعا اعصابم نمیکشید اونجا بمونم.

جدا از بحث حقوق پایینش، جایی برای پیشرفت نداشت و مدام بخشایی که بودم رو عوض میکردن و این آزار دهنده بود.

از لحاظ مدیریتی هم واقعا افتضاح بود!

میخواستم حسابی بشورمشون ولی خب گفتم بذار با خوبی و خوشی برم از اون مجموعه.

تنها آپشن خوبی که داشت نزدیکیش بود، حدود نیم ساعت راه بود تا خونه اگه با ماشین شخصی میرفتم!

 

تا قبل از ظهر کارامو کردم و ظهر خونه بودم که یکی دیگه از شرکتایی که رفته بودم زنگ زدن که فردا بیا قرارداد ببندیم و صحبت نهایی رو کنیم.

حالا من موندم و گزینه های روی میز که کدومو انتخاب کنم؟!

همیشه از دو راهی و انتخاب بین چند تا چیز متنفر بودم و هستم و همیشه هم توو جاهای مهم زندگی این اتفاق برام افتاده! 

مثل زمان دانشگاه و انتخاب شهر دانشجویی و .

 

هر دو کار تهرانن!

اولیه از لحاظ حقوقی خیلی بهتره اما خب چیزی به عنوان اضافه کاری نداره و اگه کاری باشه باید بمونی و انجام بدی و جزو همون حقوقی که در نظر گرفتن میشه ، حالا هر چند ساعتم طول بکشه فرقی نداره! 

اما دومی یکم مسیرش خوب نیست و حقوقشم نسبت به اون یکی پایین تره و کار توو بخش تولیده و علاقه ای به کار توو بخش تولید ندارم.

 

نمیدونم چه حکمتیه وقتی دنبال کار میگردی نیست وقتیم پیدا میشه چندتایی با هم میان سراغت :|

ولی خب برام جالبم بود خداروشکر در طول یک هفته تونستم یه کار دیگه پیدا کنم.

 

 امیدوارم خدا کمک کنه و بتونم انتخاب درستی کنم.

 

 + یه آقای تقریبا میانسالی همکارمون بود، اونم اصلا خوشش نمیومد از شرکت و شرایطش، اونم میگفت منم دنبال کار جای دیگه ایم، از وقتی بهش گفته بودم دنبال کارم که از اینجا برم، بنده خدا در طول روز میومد میگفت فلان جا دیدم آگهی زده بودن الکترونیک میخواناا. امروزم که رفتم باهاش خداحافظی کنم گفت اتفاقا میخواستم یه ایمیل برات بفرستم رزومه بفرستی براشون. خیلی مرد گلی بود.

  

 + یکی دیگه از همکارا یه نصیحت خوبی کرد، گفت هرجا خواستی بری برو ببین اونی که چند سال بوده چه جایگاهی داشته و الآن چه جایگاهی داره؟! مثل اینجا نباشه که یکی که تازه میاد با اونی که 10ساله داره اینجا کار میکنه یکی باشن!

 

 


 

توو مصاحبه پرسید انگلیسیت چطوره ؟ گفتم در حد متوسط، که بتونم گلیم خودمو از آب بیرون بکشم!

 

روزی که اومدم برای صحبت در مورد شرایط کار، آدرس ایمیلمو خواستن که یه فرمی رو برام بفرستن پر کنم.

متن ایمیل و فرم به صورت انگلیسی بود. با خودم گفتم احتمالا میخوان کلاس بذارن که انگلیسی فرستادن، منم همه چیزا رو به انگلیسی نوشتم و براشون فرستادم

منتها با خودم گفتم اگه متن قراردادشونم انگلیسی باشه چی ؟ باید بگیرم بیارم خونه بشینم ترجمه اش کنم ببینم چی نوشته اصن؟!

روز اول کاری ، بهم  یه ایمیل دادن  با اسم خودم که این ایمیلتونه .بعد یه لیست از بچه های شرکت دادن که به اینا ایمیل بزنید و خودتونو معرفی کنید ولی متنش انگلیسی باشه :|

زرنگی کردم و گفتم از قبل متنی ندارید ؟! یه متن برام فرستادن که این متنیه که نفر قبل از شما فرستاده بوده و منم در کمال خونسردی همونو کپی کردم و فقط اسم و شمارمو عوض کردم و برای بقیه فرستادم.

بعد دیدم اینجا هرکاری دارن مکاتباتشون کلا انگلیسی :|

وقتی کاری دارن انگلیسی میل میزنن و باید انگلیسی جوابشونو بدی

تا اینجاشو میشد یه کاریش کرد. مختصر جواب میدی و میره پی کارش.

تا اینکه چند روز پیش یه فایلی رو برام فرستادن که مترجم شرکت ترجمه کرده بود.

گفته بودن بفرستیدش برای آقای هیوا چک کنن مشکلی نداشته باشه :|:))

مطلب رو میفهمیدم ولی خب باید چک میکردم اصطلاحات فنی رو درست ترجمه کرده باشن.

خداروشکر سایتهای آنلاین ترجمه هستن:))

دست به دامنشون شدم و از اینور کپی بگیر اونور :))

  

 اونروز براشون گزارش کار فرستاده بودم به فارسی، زنگ زده میگه از این به بعد انگلیسی بفرست، ما بیس کارمون انگلیسیه :|:))

  

جالبیه قضیه اینه امروز صبح، مترجم شرکت میگه شما آموزشگاه رفتید برای زبانتون ؟ میگم نه خودم خوندم ، برای کنکور که خوندم زبانم خوب شد ولی یه مدت آلمانی خوندم گند زده شد بهش :))میگه جمله بندیتون خوبه. بعد میگه فلانی (کسی که به من گفت گزارش کار انگلیسی باشه ) خیلی غلط مینویسه :))

  

دو تا چینی هم توو شرکت هستن خداروشکر با اونا برخورد ندارم زیاد، لعنتیا اصن معلوم نیست چی میگن از بس با لهجه چینی صحبت میکنن انگلیسی رو :))

  

واقعا کلاس زبان لازم شدم  

 

قبل از عید از یه آموزشگاه داداشم قیمت گرفته بود یه دوره 8ماهه ، دو میلیون و چهارصد، خودم یک ماه پیش تقریبا رفتم و دوباره ازشون شرایط کلاسارو بپرسم ، قیمت کلاسارو پرسیدم شده بود سه میلیون و دویست :|

چه خبرتونه؟؟؟ چه خبرتوووونه ؟

باید هرچی حقوق میگیرم رو بدم کلاس زبان :|

  

 

 

 


   

  

یک ماهی میشه چیزی ننوشتم.

و ننوشتن میتونه دو تا علت داشته باشه: یا اینکه چیزی برای نوشتن نداشته باشی و یا اینکه چیزایی که میخواستی بنویسی زیاد بودن و نمیدونی چی بنویسی.

این ننوشتن یک ماهه منم دلیلش مورد دوم بوده در واقع.

هی میگفتم امروز برم اینو بنویسم و یا اینقد خسته بودم و بی حال که نشده یا اینکه کلا فراموش کردم.

ماه رمضون بود و بیشترین مشکل بحث خواب بود. برای سحری خوردن که بیدار میشدم تا میمومدم دوباره بخوابم باید بیدار میشدم که برم سرکار و کلا در طول روز خمار خواب بودم.

یکی دو روز گفتم شبا قبل از خواب یه چیزی میخورم و دیگه برای سحری خوردن بیدار نمیشم اما خانواده همه بیدار میشدن و اینقدر سر و صدا میکردن که کلا نمیشد خوابید و منصرف شدم :|

 بیشتر از یک ماه میشه که کارم رو توو شرکت جدید، شروع کردم.

چون تا حدودی تجربه داشتم سخت نبود روزای اول. خداروشکر تا اینجاش بد نبوده ولی خب نمیشه زود قضاوت کرد.

بخوام از خوبی های کار بگم اینه که ، کار قبلی یه مدیر داشتیم فوق العاده مغرور و کم فهم! طرف کوچکترین کاریم میخواست بکنه به بقیه میگفت.تا جایی که اگه یکم بهش رو میدادی باید کارای شخصیش رو هم انجام میدادی. اما اینجا مدیرم فوق العاده آدم فهمیده ایه با اینکه نزدیک 20سال سابقه کاری داره اما انصافا آدم افتاده ایه!

یه سری رفته بودم یه دستگاهی رو از یه شرکت خریدم و با خودم آووردم. قبلش مدیرمون گفت رسیدی جلوی ساختمون زنگ بزن بگم بچه ها بیان کمکت بیاریش بالا. البته دستگاه یکم حجمش بزرگ بود و وزن زیادی نداشت.

وقتی رسیدم بهش زنگ زدم که من رسیدم میشه بگی یکی بیاد کمک؟

چند دقیقه صبر کردم و دیدم خودش اومده پایین و با هم بردیمش بالا.

 جالبیه قضیه این بود که جلوی آسانسور که بودیم یکی از همکارای چینی هم اومد جلوی آسانسور که بیاد بالا و وقتی ما رو دید کلی اصرار که بذارید کمکتون کنم!!

وقتی میخواستیم از آسانسور بیایم بیرون بدو بدو رفت از بغل ما رد بشه و  درِ دفتر رو باز کنه که ما معطل نشیم جلوی در و اینقد عجله کرد نزدیک بود صورتش بخوره به کپسولای آتش نشانی که توو راهرو بودن :| :| شما این حرکت رو مقایسه کنید با رفتار ما ایرانیا!

 

روزای اولی که رفتم ، شماره اون طرفی که قبل از من کار میکرد رو پیدا کردم و زنگ زدم بهش ببینم چرا رفته و چطوریه شرایط شرکت.

تعریف کرد و گفت احتمالا ماه اول پونصد تومن کمتر برات حقوق بریزن! اما وقتی حقوق ماه اول رو برام ریختن اینطور نبود و تمام و کمال حقوقمو داده بودن!

قانون شرکت بر اینه که وقتی کسی رو استخدام میکنن سه ماه اول آزمایشی هست و بیمه براش نمیریزن، اما بعد از یک ماه بهم گفتن مدیر عامل گفته کارای بیمه شما رو انجام بدیم و خداروشکر بیمه هم اوکی شد. مدیرمون دمش گرم خواسته بود بیمه رو بریزن برام. اوایل با خودم  می گفتم این سه ماه رو خودم آزاد میریزم اما وقتی دیدم چقد گرون شده کلا منصرف شدم :|

  

چیزی که از روز اول برام جالب بود خوده ساختمونیه که محل کارمونه! اوایل که دنبال کار میگشتم یه شرکت دیگه توو همین ساختمون رفته بودم مصاحبه و حتی یه روز توو آسانسور مدیر همون شرکت رو دیدم :دی اما جالبتر اینکه چند روز پیش یکی از هم خدمتی های آموزشیم یه استوری گذاشته بود از میز کارش و لوکیشن که زده بود دیدم نزدیک ماست. بهش پیام دادم کجایی دقیقا و فهمیدیم که با هم توو یه ساختمونیم فقط اونا طبقه ششم هستن و ما سومیم!

  

+ امسال ماه رمضون از لحاظ معنی واقعا ضعیف بودم :(

   

+ عیدتون مبارک ، نماز و روزهاتون قبول ان شاءالله 

 

 

 


  

   

-شرکت قبلی که بودم، یه همکار خانم داشتیم که یکم گیج میزد. برای کارهای بیمه ام دو سری منو الکی فرستاد بیمه و فرمی که بهم داده بود رو مهر نزده بود. همکارای قبلی هم همچین بلایی سرشون اومده بود.

یه سری رفته بود یه فلش از توو ماشینش آوورده بود داده بود یکی دیگه از همکارا براش فایل بریزه، برگشته بود گفته بود : " اینو از ماشین آووردم به کامپیوتر میخوره ؟ " :| اعجوبه ای بود برای خودش  :)))

  

   

- محل کار فعلیم یه همکار خانم داریم که از لحاظ فنی قویه!

اون سری دیدم یه لپ تاپ با خودش آوورده بود (نمیدونم برای خواهرش بود یا همسرش ) که تعمیرش کنه! دل و روده لپ تاپو ریخت بیرون و دوباره جمعش کرد. اون سری یه لامپ از این لامپای چراغ خطر ماشینا آوورده بود میگفت به نظرت اینو چجوری وصل کنم به سیم و سیم رو به باتری ماشین وصل کنم ؟؟ 

میخواست مثل ماشینای قدیمی که یه لامپ سیار داشتن که اگه توو تاریکی ماشین خراب شد روشنش کنن درست کنه :)) حالا ماشینش خارجیه و اصن فک نمیکنم از این داستانا داشته باشه :))

   

 

-یک ماهی میشه یه همکار آقای جدید اومده توو بخش ما که با من کارمون تقریبا یکیه! ارشد مخابرات از یه دانشگاه خیلی خوب داره و اولین تجربه ای کاریشه. کسی که قبل از ما توو شرکت کار میکرده معرفیش کرده و اینم تقریبا 3 4 روز بعد از سربازیش اومده و مشغول به کار شده.ولی متاسفانه یکم شیش میزنه :| از شانس بدِ ما، اونم کرجیه و وقتی میخوایم برگردیم هی میخواد با من بگرده و فوق العاده روو مُخه از بس حرف میزنه :|

یه روز داشتیم حرف میزدیم بهش میگم من برام هنوز جا نیوفتاده، ارشد مخابرات داری چرا اومدی اینجا که زمینه کاریش صنعته خودروعه ؟؟

میگه نه من کارشناسیم الکترونیکه :| میگم خب اون همه زحمت کشیدی برای ارشد چرا نرفتی دنبال یه کاری که توو زمینه مخابرات باشه ؟ میگه که خب اینجا شرایطش خوبه و از شرکت تعریف میکنه بعد میگه راستشو بگم؟ من ارشد خوندم برای سربازی! (برای سربازیش پروژه گرفته بوده و کلا 2 3 ماه سرباز بوده! ) بعد جواب میده کار نیست! میگم گشتی و پیدا نکردی ؟ من خیلی دیدم توو آگهی ها مخابرات میخواستنا !  میگه خب اگه دیدی برام بفرست :|  

توو کار سوتی زیاد میده!منم متاسفانه گاها آدمِ جوشی میشم و وقتی نمیتونم چیزی بهش بگم و باید با لطافت برخودر کنم واقعا برام سخت میشه :|

فعالیت خاصی نداریم که بخوام خسته بشم ولی بعضی روزا اینقدر میره روو مخ که میخوام سرمو بکوبم به دیوار.

چند روز پیش میخواست بره انبار و موجودی ها رو چک کنه، بهش فایل و عکس قطعاتو دادن و بهش توضیح دادن این اگه بود برای ما نیست و اگه فلان قطعه فلان مشخصات رو داشت برای ماست و این حرفا. فرداش اوکی نشد و موند برای پس فردا. فردای اون روز اومده از من میپرسه فلان قطعه رو چحوری بفهمم برای ماست یا نه ؟ میگم مگه بهت توضیح ندادن دیروز؟ من کار داشتم و دقت نکردم چی به چیه! بعد میگم خب شد امروز نرفتیاا با این اوضاع، میگه آره اگه میرفتم فاجعه بود :| :| 

 از دیگر فضائلش اینکه اون روزای اول در مورد حقوق صحبت میکرد، گفتم اینجا بین اول تا پنجم ماه حقوق ها رو واریز میکنن، میگفت ینی من که از یکم اومدم سرکار تا پنجم ماه دیگه ینی یک ماه و پنج روز رو حساب میکنن و حقوقش رو میدن ؟ :| :|
  

 

 

 

 


  

  

پارسال  توو شبای قدر یه اومده بود و سخرانی میکرد، یه جا توو صحبتاش گفت هرکس، شبها قبل از خواب سوره واقعه رو بخونه فقیر نمیشه و وسعت روزی پیدا میکنه ( و به اصطلاح خودم پولدار میشه)

بعد از ماه رمضون شروع کردم به خوندن سوره واقعه هر شب.

بعد از دوران سربازی بود و شرایط مالی خوب نبود.

توو دوران سربازی یه مسابقات حفظ قرآن گذاشته بودن و جایزه هاش انتقال به شهر خودت و مرخصی و یه مبلغی پول بود.

منم سربازیم تموم شده بود نه از انتقالی استفاده کردم و نه از مرخصی و فقط مونده بود پول نقد که اونم تقریبا بیخیالش شده بودم.

یه مدت از خوندن سوره واقعه گذشته بود و خبری نبود از پول و این حرفا :دی

یه سری به خدا گفتم خدایاا! میبینی که اوضاع مالی داغونه! نمیخوای یه حرکتی چیزی بزنی ؟

فردای همون روز پیامک واریز وجه اومد و جایزه اون مسابقات رو واریز کردن :دی

بعد از اون مصمم تر شدم به خوندن سوره واقعه و واقعا تاثیراتش رو دیدم. از اون موقع تا حالا منی که عموما هشتم گِروعه نُهم بوده عموما اوضاع مالیم به لطف خدا خوب بوده و دیگه از اون شرایط در اومدم.

 

 

و از همه مهمتر در راستای اون پست قبلی و تعریف مدیر عامل و مدیر خودم ازم، از این ماهی که گذشت حقوقم رو یک سوم افزایش دادن  و تقریبا حقوقم الآن دو برابر حقوق کار قبلیم شده خداروشکر.در حالی که اگه کارم رو عوض نمیکردم ، اگه خودمو میکشتم و روزی چندین ساعت اضافه کاری میموندم هم هرگز همچین مبلغی رو نمیگرفتم :))

 

+ دقیقا با اومدنم به این شرکت، شروع کردم توو بورس سرمایه گذاری کردن و تا الآن به لطف خدا خوب بوده.

  

+قبلا گفته بودم نگران فاصله افتادن بین سابقه بیمه ام هستم،با اینکه اینجا برام از ماه دوم بیمه رو واریز کردن اما خب یک ماهی این بین خالی میموند، اما چند روز پیش که رفتم توو سایت و سابقه بیمه م رو نگاه کردم دیدم شرکت قبلی، اون ماهی که کلا 2 روز اونجا بودم و بعدش اومده بودم بیرون هم برام بیمه رو رد کردن خداروشکر :))

 

+سوره واقعه رو بخونید ، وقتی نمیبره شاید نهایت 5 دقیقه طول بکشه اما قطعا آثارش رو میبینید. 

  

  


    

   

  

توو خونه ما اینجوریه که غروب ، طرف داره از گرسنگی میره توو کُما ، ولی حاضر نیست یه تی به خودش بده و بره یه لقمه نون و پنیر بخوره.

منتظر میشن یکی  از سرکار  بیاد و گشنش باشه، سفره پهن کنه تا بیان و از گشنگی نجات پیدا کنن! این مطلب رو بسط بدید به تقریبا کل اعضای خونه :|

 

یکی دیگه از آپشنای خونه ما اینه که به کسی پول دادی دیگه تقریبا باید قید پولتو بزنی :| به طور مثال شما میگی مودم خراب شده من مودم میخرم ولی هزینه ش رو تقسیم کنیم و همه هم استقبال میکنن اما خب به قول حافظ : "وعده دادی که شَوم مست و دو بوسَت بدهم ، وعده از حد بِشد و ما نه دو دیدیم و نه یک! "

  

 +از کارمم بگم یکم :دی

مدیر عاملمون قبلا نظامی بوده، از اون نظامی های قبل از انقلاب و تعریفش رو از بچه ها اینطور شنیده بودم که توو برخوردهای اول و دوم ، قشنگ قهوه ایت(!) میکنه! معمولا ایران نیست . این سری اومده بود و مدیرمون از اتاقش اومد بیرون و منو صدا زد که برو آقای فلانی کارت داره! دعا دعا کردم که بتونم کمتر مورد اصابت ترکش هاش قرار بگیرم. اما در کمال ناباوری ، برگشت بهم گفت آقای فلانی تعریفتون رو زیاد شنیدیم میخواستم از نزدیک با هم بیشتر آشنا بشیم. یکم سوال پرسید که چیکارا کردی تا الآن و آخرشم گفت با توجه به تعریفهایی که ازتون شنیدیم و پیگیر بودنتون توو کار، میخوایم از این به بعد علاوه بر کارهای بخش خودتون ، نماینده ما هم باشید یه سری جاها  و من بعد از اینکه از اتاق اومدم بیرون عروسی گرفته بودم :))

   

   


  

  

اپیزود اول :

رفته بود یکی از نمایندگی ها و بعد از کلی راهنمایی که این چیه و اون چیه (که قبلا خودش همه اونا رو دیده بود) و راهنمایی که باید این کارا رو کنی فلان قطعات رو از روی یه ماشین دیگه باز کن بیار بذار روی این یکی ماشین برگشته میگه : " الآن باید سوییچ اون یکی ماشینم بیارم اینو روشن کنم ؟ " :| 

بهش میگم تو با کلید خونتون میتونی درِ یه خونه دیگه رو باز کنی ؟ :|

  

اپیزود دوم :

بهش میگم همه وسیله ها و کابلها رو جمع کن بریم نمایندگی ، برگشته داره یه کابل رو از روی یه دستگاه که صرفا مخصوصا همون دستگاه هستش رو باز میکنه و میگه اینم بیارم ؟؟ :| 

میگم این فقط واسه این دستگاهه برا چی میخوای بیاریش ؟ :| میگه خب گفتم شاید لازم بشه . :| بعد میگه من دستشویی دارم داره بهم فشار میاد بذار الآن میام و بدو بدو میره به سمت سرویس بهداشتی :| 

بعدا که بهش میگم اون کابل صرفا برای اون دستگاهه میگه نه من اون موقع بهم فشار اومده بود حواسم نبود :|

 

اپیزود سوم :

صبح ها که با ماشین بچه های شرکت میرفتیم صندلی عقب می نشست و مسلما آفتاب از بقل بهش میزد و زیاد متوجه نمی شد. اون روز نشسته جلو و آفتاب میخوره توو صورتش، میگه : " امروز خیلی گرمه، دیروز این موقع اصلا آفتاب در نیومده بود" :| :|

  

اپیزود چهارم :

اومده پیشم میگه آقای هیوا ، من میخوام گوشیمو توو دیوار بفروشم تاحالا توو دیوار خرید و فروش نکردم چجوری؟ میگم چی چجوریه ؟ میگه ینی اول باید پول رو بدیم به طرف بعد گوشیو بدیم دستش ؟ میگم مگه طرف میخواد فرار کنه ؟؟  مثل مغازه اس دیگه :|

  

حالا اون روز با هم بودیم از خودش تعریف میکرد که " من توو دوران دانشجویی همیشه شاگرد اول بودم.چه توو کارشناسی و چه ارشد. توو دوران ارشد کلی کلاس حل تمرین میگرفتم و پروژه انجام میدادم " و خلاصه میگفت آدم شاخی بودم واسه خودم زمان دانشجویی. حتی یه سری میگفت الآنم که اومدم سرکار توو این یکی دو ماه 3 تا پروژه بهم پیشنهاد شده که انجام بدم اما وقت نمیکنم.

به روش میارم که فلانی تو فلان کارو کردی و فلان چیزو گفتیااا! میگه نه من منظورم اون نبوده شما اشتباه متوجه شدی :| 

 

چندین بار مسئول مربوطه بهم گفته راهش بنداز و  باهاش صحبت کن اینجوری پیش بره موندی نیستاا.

 دیروز بهش میگم فلانی حقوقت هنوز همونه ؟ میگه آره مگه برا تو رو زیاد کردن؟ میگم آره و شروع میکنه به عدد گفتن که چقد زیاد کردن و منم بهش رقمشو نمیگم دقیقا. 

برمیگردم بهش میگم بخاطر اینه بهت میگم دل به کار بده ، برا خودت خوبه و میگه نه من دارم با تمام حواسم کار میکنم و این حرفا

 

غروبش بهم زنگ زدن که تو به فلانی در مورد بیمه و حقوقت چیزی گفتی؟ فلانی برگشته زنگ زده که چرا حقوق آقای هیوا رو زیاد کردید اما برا منو نه ؟ بیمه ش رو از ماه دوم ریختید اما برا من هنوز بیمه رد نکردید :| میگم من رقمشو نگفتم اما هدفم این بوده که انگیزه بشه براش و دل به کار بده ، میگن چرا گفتی و توو شرکت کسی نمیدونه حقوقت زیاد شده و این حرفا.حالا آقای مدیر ناراحت شده و خوبه حقوقت برگرده به همون مقدار قبلی ؟   

  

تا الآن هرکار اشتباهی میکرد خودم جمع و جورش میکردم و لاپوشونی میکردم، با خودم میگفتم بذار راه بیوفته(با این تفاوت که فقط 20 روز دیرتر از من اومده بود شرکت ) و اشکال نداره اولین تجربه کاریشه (با اینکه خودش مدعی بود من توو فلان فروشگاه صندوق دار بودم و این حرفا )

ولی از این به بعد داره برای خودمم بد میشه، میخوام عین خیالمم نباشه و هرکاری میکنه گزارشش رو بدم! نه اینکه بخوام زیرآب بزنم و به قول معروف نون بُری کنم ، ولی وقتی میبینم داره موقعیت شغلی منم خراب میکنه نمیذارم اینطور بشه :|

 

*قبول دارم اشتباه کردم و نباید در مورد حقوقم بهش چیزی میگفتم !

 

 


 

 

زمان ما:

-کلاس چندمی ؟
ما: سوم راهنمایی!

- ینی کلاس نهمی ؟ ماشالله ماشالله!

این بین ما شروع می کردیم با خودمون شمردن که اول دوم سوم و الی آخر که ببینیم سوم راهنمایی میشه نهم یا نه ؟!

  

  

 الآن :

ما:کلاس چندمی ؟

-کلاس هشتم!

ما: میشه چندم ؟ دوم راهنمایی ؟

 و ما این بین باز با خودمون میشمریم که اول دوم سوم و الی آخر که ببینیم هشتم میشه چندم!؟؟

  

 چرا خب :| هم اون موقع داستان داشتیم هم الآن -_- 

  

 + سوم دبیرستان و پیش دانشگاهی فاصله مدرسه تا خونه رو با اتوبوس میرفتیم.اگه از اتوبوس جا میموندی باید با اتوبوس بعدی میرفتی و زنگ خودره بود و تأخیر و این داستانا!

سوم که بودم از یه جایی به بعد هر روز دیر می رفتم! وقتی توو نگهبانی ازم کارت دانش آموزی میخواستن با خودم نمی بردم و اسم یکی از دوستام توو یه مدرسه دیگه رو میدادم :دی یکی دیگه از بچه ها هم این شیوه رو اجرا میکرد !دیگه توو نگهبانی ما رو به یه اسم دیگه میشناختن :)) 

 

 

 


    

  

یادمه نوجوون که بودم، اون موقع ها که با اینترنت دایل آپ وصل میشدیم به اینترنت، با یه دخترخانوم چت می کردم که بیست و هشت سالش بود و شمالی بود!

گه گاهی با هم چت میکردیم و با خودم میگفتم چرا تا الآن ازدواج نکرده؟! بیست و هشت سال خیلیه!

با یه آقایی هم چت میکردم که اونم توو همین سن و سال بود!

رفته بودم توو حس و حال کلید اسرار:)) با خودم گفتم بذار واسطه کار خیر بشم و گفتم این دو نفر رو با هم آشنا کنم شاید با هم ازدواج کردن!

به هم دیگه معرفیشون کردم و آخرشم نشد البته.

 

اما یادمه اون موقع ها بیست و هشت سالگی برام خیلی زیاد بود.خیلی!

اون موقع ها تازه داشتم وارد 18+ میشدم! که بتونم حرف های مثبت هیجدهی بزنم!

حتی بیست و پنج سال هم برام خیلی زیاد بود اما بیست و هشت خیلی زیادتر !

ینی اگه کسی بهم میگفت بیست و هشت سالمه، یه آدم میان سال و پخته توو ذهنم ازش می ساختم.

اون روزا گذشت و گذشت.

نوزده ، بیست، بیست سه ، حتی بیست و پنج رو رد کردم و حالا وارد بیست و هشت سالگی شدم و دارم کم کم دهه سوم زندگی رو هم تموم میکنم.

در حالی که حس میکنم هنوز خیلی بچه ام و سن و سالی ندارم

تازه دارم میرم به سمت اهداف و آرزوهایی که داشتم.

انگار بیست و هشت سالگی اونقدرا هم که فکر میکردم " خیلی " نیست.

 

 


  

همه دوستان و آشناها منو به عنوان یه آدم شوخ میشناسن. 

مثلا وقتی دوستام منو میبینن اولین واکنششون یه لبخنده که میاد روو لبشون :دی

توو وبلاگای قبلی هم طرز نوشتنم طوری بوده که عموما طنز توش بوده و طنازی! بودم واسه خودم به قول دوستان :)) 

اما از وقتی اومدم بیان اون چاشنی طنز از نوشته هام رفته تقریبا. حالا یکی از دلایلش جو سنگینه بیانه به نظرم :دی

 

با این حال چند وقت پیش یکی از دوستان قدیمی که توی شبکه های اجتماعی هم با هم در ارتباطیم به طور ناخودآگاه از طریق یکی از بلاگایی که کامنت گذاشته بودم اومده بود اینجا . اولش شک کردم که منو شناخته اما به روی خودم نیاوردم و منم میرفتم بلاگشون و کامنت میذاشتم.

یه شب داشتیم توو دایرکت ایسنتاگرام صحبت میکردیم که ازشون پرسیدم بلاگ منو پیدا کردید ؟ که جواب دادن نه و آدرس ندارم بعد که بهشون گفتم هیوا منم! بعد از کلی بد و بیراه گفتن که چرا آدرس جدید رو ندادی و من فکر میکردم دیگه نمینویسی ، گفتن که خوشم نمیومده بود از هیوا! به نظرم یه شخصیت مغرور داره و آدم مغروریه! البته بعدش گفتن برم یه دور دیگه بخونم ببینم کیه اصن هیوا:))

 

و این برام جالب بود که از نوشته های من این برداشت رو کرده بودن :))

  

 

+ به نظرتون من آدم مغروری به نظرم میرسم ؟ بیاید بگید تا حالا با خوندن نوشته های من چه برداشتی از من داشتید؟

از نظر شما خواننده محترم من چه شخصیتی دارم ؟ در واقع چه جور آدمیم ؟ ( تأسی به ask me a question در اینستاگرام :)) )

 

 

+ از دادن پاسخ سوال بالا در مورد شما ، معذوریم! :دی

 

+ تا حالا تجریه دیدن دوستای مجازی رو توو دنیای واقعی داشتید ؟ چطور بوده ؟؟ 

 

 


  

  

شرکتهای خودرو سازی هرسال دهه آخر مرداد رو میرن تعطیلات تابستونی. ما هم که با خودرو سازا کار میکنیم از اول مرداد برنامه ریخته بودم که برم مسافرت و یه 10 روزی استراحت کنم. 

تا اینکه رسیدیم به 21 مرداد و هی منتظر بودیم بگن برید واسه خودتون ده دوازده روز عشق و حال کنید  و هیچ خبری از تعطیلی نبود :|

ایام عید قربان بود و آخر هفته فقط چهارشنبه روز کاری بود و افتاده بود بین دو تا تعطیلی، همکارا یکی دو تاشون یک روز قبل از عید رو مرخصی گرفتن تا شنبه . منم که دیدم اینجوریه گفتم بذار مرخصیامو نگه دارم شاید قسمت شد اربعین رفتم کربلا!

مدیرمون دیده بود اینجوریه و منم تا آخرین لحظه سنگر رو حفظ میکنم روز 2 شنبه گفت برو مرخصی برا خودت و شنبه هم اصن نمیخواد بیای و برات مرخصی تشویقی رد میکنیم :))

 

اما خب توو اون چند روزی که مرخصی بودم،مادرم بنده خدا کمر درد شدیدی گرفته بود و اونو بردم دکتر و عکس و آزمایشگاه و این داستانا که آخرشم مشخص شد چند تا از دیسکاش زده بیرون و یکیشون کلا نابود شده و باید استراحت مطلق کنه فعلا.

از اون طرف کلاس زبان رو بالاخره ثبت نام کردم و یک روز در میون کلاس دارم و تایمش رو آخر وقت انتخاب کردم ساعت 8.5 تا 10 شب :|

اینقدر روزا بی برکت شدن که هرچقدر برنامه ریزی میکنی برای روزات به خیلی از کارات نمیرسی!

هفته پیش هم که بازم درگیر دکتر بودیم یا مادر رو می بردم آزمایشگاه ، یا یکی از افراد خونه حالش بد بود و میبردمش درمانگاه.

دیگه آخرشم هم گریبان خودم رو گرفت و از دیروز حال خودم بد شد و امروز رو نتونستم برم سرکار اصلا.

 

اینقدر این دو هفته میخواستم بنویسم و نشده که کلا یادم رفت چیا میخواستم بنویسم و این همه درهم برهم نوشتم!

 

 شکر خدا را که در پناه حسینم.

 

 


  

 

یادمه روزای اولی که رفته بودم خوابگاه، بخاطر قرار گرفتن توو حالت کما، همش به خدا میگفتم خدایا کمک کن بتونم تحمل کنم اینجا موندن رو

خب تجربه اول بود و سخت بود دوری از خونه و زندگی توو یه شهر دیگه و .

اولین روزی که از کربلا برگشته بودم هم دقیقا همین حس رو نسبت به کربلا داشتم و انگارچیزی جاگذاشته باشم اونجا.

انگار که از خونه اومده باشم یه شهر دیگه و برام سخته دوری از خونه

یه حالت کما و ناراحتی بود تقریبا

معمولا تجربه های اول مسافرتها یه لذت دیگه داره و چه مسافرتی شیرین تر و لذبخش تر از رفتن به نجف و کربلا؟!

 

تا قبل از این چندین بار میخواستم برم و هربار به یه نحوی نشده بود. در واقع نطلبیده شده بودم.

آخرین باری که اقدام کردم برم ، یادمه دانشجویی ثبت نام کرده بودم و اسمم هم در اومد که با پدر و مادرم برم.

همه کاراشو کرده بودم. با پدرم رفتیم محضر و یه تعد محضری هم آماده کردیم که مشکل نظام وظیفه ام حل بشه. اما آخرش مادرم گفت من نمیام، عروسی داداشته و از این دست بهونه ها!

دیگه اون موقع بود که گفتم تا خودم نرم سرکار، نمیرم !

 

تقریبا یک هفته قبل از رفتن اقدام کردم برای گرفتن پاسپورت و خداروشکر 3 روزه اومد.

برادر کوچیکترم ، پنجمین بارش بود و برنامه ریزی ها رو اون انجام داد.

میخواستیم با ماشین خودمون بریم اما خب روبراه نبود و ترسیدیم مشکلی پیش بیاد.

بلیط قطار که کلا نبود و اتوبوسا هم روزانه بلیطاشونو میفروختن و مشخص نبود ساعت رفتنشون.

از چند روز قبل یکی از دوستام هم سپرده بود بهم که اگه خواستید برید به منم بگید که باهاتون بیام.

یکی از بچه ها گفت که یکی از دوستاش که قبلا با ما همسایه بودن با برادرش میخان برن و سه نفر جا دارن. ما میخواستیم شب حرکت کنیم که صبح توو مرز باشیم و راحت بتونیم بریم اونور. اما برنامه اونا این بود که میخواستن صبح حرکت کنن.

وقتی دیدیم دیگه ماشین گیر نمیاد با اونا هماهنگ کردیم و همراه اونا شدیم.

صبح حرکت کردیم و تا یه جاهایی خوب بود. اما از یه جایی به بعد یه سری داستانا پیش اومد.

دوست من که باهامون همراه شده بود وقتی نزدیک ایلام شده بودیم سرخود زنگ زده بود به یکی از دوستاش که قبلا یه سری با هم همراه شده بودن توو پیاده روی کربلا، که آقا ما داریم میایم و میخوایم بهت سربزنیم، بدون اینکه به ما بگه اصلا!

دو نفر دیگه هم که کلا دنبال چتربازی بودن کلی استقبال کردن که آقا شامو میریم خونه اونا  میخوریم و دوست ما هم کلی تعریف که آره آدمای سفره داری هستن و این حرفا ! و اون دو نفر مشتاق تر میشدن!

از من و برادرم انکار که آقا کار درستی نیست خودمونو هوار کنیم سر اون بنده خدا و از اونا اسرار!

کار به جایی کشید که با طرف قرار هم گذاشتن که بیا ببینیمت!

و اون بنده خدام در حال تدارک شام قرار گرفته بود(بنده خدا اوضاع مالی جالبی هم نداشت و شغلش کوله بری بود)

قبل از دیدنش به دوستم گفتیم که آقا کار درستی نیست و وقتی دیدیمش بگو فقط میخواستیم ببینیمیت و احوال پرسی کن و تموم شه بره! اما وقتی دیدیمش بازمیگفت من بهشون میگم بیان خونتون اما قبول نمیکنن!

ینی اونجا کارد میزدن منو خونم در نمیومد!

خلاصه با کلی تشکر وعذرخواهی تونستیم اون بنده خدا رو بپیچونیم.

مونده بودیم داخل مهران و نماز مغرب رو اونجا خوندیم. بعد از نماز آقای راننده اومد و به من آروم گفت داداشم میگه پول کرایه ها رو از بچه ها بگیر ماشینم کلی خرج داشته!

ما باید کرایه رو میدادیم ولی فرار هم که نکرده بودیم، لااقل میذاشت میرسیدیم بعد ما خودمون بهش میدادیم پولو!

در هر صورت همون موقع بهش کرایه هامونو دادیم ولی این چندتا اتفاق باعث شد که ما نسبت به همسفر شدن با اونا یکم دده بشیم و رفتیم توو فکر چجوری پیچوندنشون!

 

اوایل مسیر که بودیم داییم زنگ زد بهمون که منم دارم میام مهران و این برای ما شد بهونه که بتونیم اونا رو بپیچونیم!

به مرز که رسیدیم گفتیم که ما میخوایم با داییمون بریم و نمیدونستیم اونم میاد و دقیقا همون موقعی که ما رسیدیم داییم هم رسید .

دوستم یکم ناراحت شد و گفت من بخاطر شما اومدم  و رفیق نیمه راه نشید اما خب با اون حرکت و چندتا حرکت دیگه که توو مسیر ازش دیدیم واقعا نمیشد باهاش همسفر شد!

ولی به مرز رسیدیم گفتن که بخاطر اینکه اونور ِ مرز ماشین نیست که مردم رو جابجا کنن مرز رو بستن.

همونجا یه مسجد بود و شب رفتیم اونجا خوابیدیم تا صبح.  

  

 


  

 

یادمه روزای اولی که رفته بودم خوابگاه، بخاطر قرار گرفتن توو حالت کما، همش به خدا میگفتم خدایا کمک کن بتونم تحمل کنم اینجا موندن رو

خب تجربه اول بود و سخت بود دوری از خونه و زندگی توو یه شهر دیگه و .

اولین روزی که از کربلا برگشته بودم هم دقیقا همین حس رو نسبت به کربلا داشتم و انگارچیزی جاگذاشته باشم اونجا.

انگار که از خونه اومده باشم یه شهر دیگه و برام سخته دوری از خونه

یه حالت کما و ناراحتی بود تقریبا

معمولا تجربه های اول مسافرتها یه لذت دیگه داره و چه مسافرتی شیرین تر و لذبخش تر از رفتن به نجف و کربلا؟!

 

تا قبل از این چندین بار میخواستم برم و هربار به یه نحوی نشده بود. در واقع طلبیده نشده بودم.

آخرین باری که اقدام کردم برم ، یادمه دانشجویی ثبت نام کرده بودم و اسمم هم در اومد که با پدر و مادرم برم.

همه کاراشو کرده بودم. با پدرم رفتیم محضر و یه تعد محضری هم آماده کردیم که مشکل نظام وظیفه ام حل بشه. اما آخرش مادرم گفت من نمیام، عروسی داداشته و از این دست بهونه ها!

دیگه اون موقع بود که گفتم تا خودم نرم سرکار، نمیرم !

 

تقریبا یک هفته قبل از رفتن اقدام کردم برای گرفتن پاسپورت و خداروشکر 3 روزه اومد.

برادر کوچیکترم ، پنجمین بارش بود و برنامه ریزی ها رو اون انجام داد.

میخواستیم با ماشین خودمون بریم اما خب روبراه نبود و ترسیدیم مشکلی پیش بیاد.

بلیط قطار که کلا نبود و اتوبوسا هم روزانه بلیطاشونو میفروختن و مشخص نبود ساعت رفتنشون.

از چند روز قبل یکی از دوستام هم سپرده بود بهم که اگه خواستید برید به منم بگید که باهاتون بیام.

یکی از بچه ها گفت که یکی از دوستاش که قبلا با ما همسایه بودن با برادرش میخان برن و سه نفر جا دارن. ما میخواستیم شب حرکت کنیم که صبح توو مرز باشیم و راحت بتونیم بریم اونور. اما برنامه اونا این بود که میخواستن صبح حرکت کنن.

وقتی دیدیم دیگه ماشین گیر نمیاد با اونا هماهنگ کردیم و همراه اونا شدیم.

صبح حرکت کردیم و تا یه جاهایی خوب بود. اما از یه جایی به بعد یه سری داستانا پیش اومد.

دوست من که باهامون همراه شده بود وقتی نزدیک ایلام شده بودیم سرخود زنگ زده بود به یکی از دوستاش که قبلا یه سری با هم همراه شده بودن توو پیاده روی کربلا، که آقا ما داریم میایم و میخوایم بهت سربزنیم، بدون اینکه به ما بگه اصلا!

دو نفر دیگه هم که کلا دنبال چتربازی بودن کلی استقبال کردن که آقا شامو میریم خونه اونا  میخوریم و دوست ما هم کلی تعریف که آره آدمای سفره داری هستن و این حرفا ! و اون دو نفر مشتاق تر میشدن!

از من و برادرم انکار که آقا کار درستی نیست خودمونو هوار کنیم سر اون بنده خدا و از اونا اصرار!

کار به جایی کشید که با طرف قرار هم گذاشتن که بیا ببینیمت!

و اون بنده خدام در حال تدارک شام قرار گرفته بود(بنده خدا اوضاع مالی جالبی هم نداشت و شغلش کوله بری بود)

قبل از دیدنش به دوستم گفتیم که آقا کار درستی نیست و وقتی دیدیمش بگو فقط میخواستیم ببینیمیت و احوال پرسی کن و تموم شه بره! اما وقتی دیدیمش بازمیگفت من بهشون میگم بیان خونتون اما قبول نمیکنن!

ینی اونجا کارد میزدن منو خونم در نمیومد!

خلاصه با کلی تشکر وعذرخواهی تونستیم اون بنده خدا رو بپیچونیم.

مونده بودیم داخل مهران و نماز مغرب رو اونجا خوندیم. بعد از نماز آقای راننده اومد و به من آروم گفت داداشم میگه پول کرایه ها رو از بچه ها بگیر ماشینم کلی خرج داشته!

ما باید کرایه رو میدادیم ولی فرار هم که نکرده بودیم، لااقل میذاشت میرسیدیم بعد ما خودمون بهش میدادیم پولو!

در هر صورت همون موقع بهش کرایه هامونو دادیم ولی این چندتا اتفاق باعث شد که ما نسبت به همسفر شدن با اونا یکم دده بشیم و رفتیم توو فکر چجوری پیچوندنشون!

 

اوایل مسیر که بودیم داییم زنگ زد بهمون که منم دارم میام مهران و این برای ما شد بهونه که بتونیم اونا رو بپیچونیم!

به مرز که رسیدیم گفتیم که ما میخوایم با داییمون بریم و نمیدونستیم اونم میاد و دقیقا همون موقعی که ما رسیدیم داییم هم رسید .

دوستم یکم ناراحت شد و گفت من بخاطر شما اومدم  و رفیق نیمه راه نشید اما خب با اون حرکت و چندتا حرکت دیگه که توو مسیر ازش دیدیم واقعا نمیشد باهاش همسفر شد!

ولی به مرز رسیدیم گفتن که بخاطر اینکه اونور ِ مرز ماشین نیست که مردم رو جابجا کنن مرز رو بستن.

همونجا یه مسجد بود و شب رفتیم اونجا خوابیدیم تا صبح.  

  

 


 

 

 دوست داشتم در مورد سفر کربلا یه سفرنامه مفصل بنویسم مثل خیلی از بلاگرایی که میان و از یه سفر گاها یکی دو روزه یه داستان چند صد صفحه ای می نویسن اما به نظرم نویسنده ی خوبی توو این زمینه نیستم.

ممنونم از همه دوستانی که وقت گذاشتن و پست قبلی رو خوندن

فعلا پیشنویسش میکنم اگر حوصله ای بود ادامه ش رو مینویسم .

 

 

+ بعضی روزا به درجه ای از کلافگی و بی حوصلگی میرسم که اگر کسی ازم چیزیو قرض بخواد کلا میخوام بدم بهش که بره :| میترسم یکی بیاد و گوشیمو بخواد که یه زنگ کوچیک بزنه باهاش :|

  

 

+ تازه داشتیم یکم به آینده امیدوار میشدیم.

 

 

 


  

 

زیر ساختمون ِشرکت، یه فست فودی هست که کباب ترکی هم داره.

ظهر بود از ماموریت برگشته بودم داشتم میرفتم به سمت ورودی ساختمون، دیدم یه پسرک فال فروش نزدیک سیخ کباب ترکی ایستاده و داره آقای کباب زن! رو نگاه میکنه! 

مسلما بوی خوبی هم داشت که باعث جذب آدم میشد.

یک لحظه گفتم طفلی هوس کرده و پول نداره قطعا!

با خودم گفتم برم براش بگیرم بخوره اما منصرف شدم و یکی دو تا پله رو رفتم بالا! اما دلم نیومد و دوباره برگشتم سمتش. 

دیدم داره با اون آقاهه صحبت میکنه، با خودم گفتم حتما الآن خودش یه جوری ازش یه چیزی میگیره و میخوره و دوباره دو سه تا پله رو بالا رفتم اما باز به خودم گفتم برم براش بگیرم!

این سری رفتم سمتش 

-ناهار خوردی؟

+نه!

- دوس داری از اینا بخوری ؟

+ از اینا ؟ چیه این ؟

-کبابه!

+ غذا میخام 

- بیا بریم داخل برات بگیرم.

رفتیم داخل و قیمتا رو که دیدم، براش یه چیز برگر و نوشابه سفارش دادم و گفتم بشین تا برات آماده کنن. با یه لبخندی نشست روی صندلی منتظر غذا!

 

خودم اومدم بالا و چند دقیقه بعد رفتم ببینم بهش دادن یا نه؟! غذا رو گرفته بود و رفته بود. ولی نمیدونم خوشش اومده بود یا نه!

خوشحال شدم از اینکه تونستم خوده سرکشم رو راضی کنم به این کار!

  

 

+این بچه ها چه گناهی کردن که توو این سن و سال باید کار کنن و از حداقل ها محروم باشن و باهاشون خیلی وقتا بد رفتاری بشه ؟

 

 

 


 

 از زمانی که دانشجو شدم رفتم سرکار.

سعی میکردم تا میتونم وابستگی مالیم رو از خانواده کم کنم. مستقل ِ مستقل نبودم ولی حس خوبی به این قضیه نداشتم که بخوام از پدرم پول بگیرم.

از یه جایی به بعد کلا سعی میکردم اصلا چیزی ازشون نگیرم. 

با کم ِ خودم می ساختم. شده بود در طول سال یک بار هم لباس نخرم برای خودم اما این حس که وابسته نبودم به کسی برام خوشایند بود.

کارهای زیادیم تجربه کردم.

مسافرکشی و فروشندگی و طراحی و نصب لوازم خونگی و کارگر ساختمونی و سر زمین کشاورزی کار کردن و .

 

بعد از کار کردن سر زمین کشاورزی، زانوم گاها در میگرفت، با خودم میگفتم شاید عصبای پام باشه بهشون فشار اومده. تا چند وقت پیش که دیگه واقعا درد میکرد و گاها زانوم خالی میکرد وقتی میخواستم از روی زمین بلند بشم.تقریبا اوایل ماه بود رفتم دکتر بخاطر درد زانوم و اینکه یه مدت بود سرفه میکردم. برام این بین آزمایش خون هم نوشت.

توو آزمایش خون ، قند خون ناشتام یکم بالا بود(12 تا البته) :| قند خون توو خانواده مادریم رایجه و مادرم هم الآن قند داره :| که با توجه به اون باید خیلی مراعات کنم!

 

برای سرفه هام اولش حدس زد که ممکنه آسم داشته باشم! وقتی چک کردم دیدم یکی از عمه هام آسم داره:| هنوز دقیقا مشخص نشده ولی احتمال آسم خیلی خیلی کم شده و احتمالا آلرژی به سرما باشه! 

 

اما برای درد زانوم ، بعد از رادیولوژی و تست  طب فیزیکی و MRI  مشخص شد دیسک کمر دارم که به گفته خود دکتر توو سن و سال من، بهش میگم دیسک حسابی که ممکنه نیاز به عمل باشه حتی!:| جدیدا درد کمر هم، به درد زانو اضافه شده! باید برم پیش یه متخصص نظر اونم بپرسم!
 

مثل پیر مردا باید هم مراقب قندم باشم هم مراقب کمرم، نزدیک 30 40 درصد موهامم سفید شدن :|

قشنـــگ پیر شدم :))) :دی

 

 


  

  

شرکت قبلی که بودم همون اول مثل خیلی شرکتای دیگه ازم یه سفته گرفتن به عنوان ضمانت!

محل کار فعلیم فقط یه فرم برام ایمیل کرده بودن و توش اطلاعات شخصیمو پر کرده بودم و یه چندتا کپی از مدارکم داده بودم بهشون.

روز اولی که رفتم سرکار، یه لپ تاپ و یه گوشی موبایل بهم دادن بدون اینکه حتی قراردادی امضا کنم !

از وقتی که کرونا همه گیر شد یه روز فقط با مترو رفتم و وقتی مدیرمون فهمید، یکی از ماشینای شرکتو داد بهم که با یکی دیگه از بچه ها با ماشین شرکت بیایم و بریم و از وسایل نقلیه عمومی استفاده نکنیم

امروزم واحد ما رو کلا گفت نیاید شرکت و بمونید خونه 

چقدر تفاوت هست واقعا. 

  

+ من خودم به شخصه از گرفتن کرونا نمی ترسم! بیشترین نگرانیم برای اینه که بگیرم و ناقل باشم و آدمای دیگه بخصوص خانوادم از من بگیرن خدایی نکرده:(

  

  

+ از همه جا داره بلا میاد :(
سیل، زله، بیماری و .

برای همدیگه دعا کنیم 

 

 

+لطفا مراقب خودتون باشید ♥

 

 


  

 

همه ما معمولا اهدافی توو زندگیمون داریم و براشون برنامه ریزی می کنیم.

اینکه مثلا سال دیگه کنکور بدیم، شغلمون رو عوض کنیم، مسافرت بریم و.

برای همه اینا برنامه ریزی میکنیم و دوست داریم بهشون برسیم و برای رسیدن بهشون تلاش میکنیم.

چند روزه دارم به این فکر میکنم که چند نفر از ما آدما لااقل برای رسیدن به تعطیلات عید برنامه ریزی کرده بودیم و تا همین چند هفته پیش مشتاقانه منتظر بودیم که عید برسه و به مسافرتها و تا ظهر خوابیدن هامون دست پیدا کنیم و پیش بینی کوچکترین اتفاقی که بخواد برنامه هامونو کنسل کنه چقد حالمون رو بد میکرد.

یادمه اواخر بهمن میگفتن که یه محموله قراره بیاد و احتمالا عید رو باید تولید داشته باشیم توو یه شرکت ثالث و از اونجایی که نماینده شرکت بودم به عنوان مدیر پروژه باید توو خط تولید حضور پیدا میکردم و  کلی دعا دعا میکردم که توو گمرک بمونن و برنامه های عیدم خراب نشه!

چندتا عروسی دعوت بودیم و چقد دوست داشتم برم.

  

چند روزه دارم به این فکر میکنم که این دنیا چقد مسخره اس!

هیچی از آینده نمیدونی و باید برای آینده ای که هیچی ازش نمیدونی تلاش کنی. تلاشی که ممکنه به نتیجه نرسه!

 

اینکه ندونی فردا قراره چی برات پیش بیاد علیرغم آزار دهنده بودنش میتونه هیجان انگیز باشه 

 

+ عجب سیرکی است.!
 همه‌مان خواهیم مُرد !
 این مسئله به تنهایی
 باید کاری کند که یکدیگر را دوست بداریم .
 ولی نمی‌کند.!

چار بوکفسکی

 

+

ایـــنم گوش بدید

امیدوارم حال دلتون همیشه خوب باشه ♥

  

  


 

 

 

بعد از حدود 50 روز تعطیلی و خونه نشینی، شنبه فعالیت شرکت دوباره شروع شد و سرکار میرم.

و من همونیم که کلی برنامه توو ذهنم ریختم که توو این تعطیلیا انجام بدم و هیچ کدوم رو نکردم و کاملا به بطالت گذشت.

 

   

+خانم

شارمین منو به یه چالش دعوت کرده بودن که بارها میخواستم بنویسم اما تا میومدم یکی دو کلمه بنویسم منصرف میشدم :( و شرمنده ایشون شدم.

 

 


 

 

 

میگه که به نظر من حضرت محمد(ص) یه آدم خیلی باهوش بوده، قرآن رو خودش نوشته.

میگم بابا قرآن کلی معجزه علمی داره داخلش که اون زمان گفته شده و دانشمندا الآن دارن بهشون میرسن و چندتا مثال براش میزنم.

میگه اون موقع اصلا ممکنه ماهواره و اینا هم به فضا فرستاده باشن اما یه اتفاقی افتاده و کل علم اون زمان از بین رفته و ما الآن داریم کم کم به اونا میرسیم :|

همین آدم ده روز اول ماه رمضون مدام به ما میگفت چرا روزه میگیرید ؟ :|

دیروزم میگه با این اوضاع من دو هفته به خدا مهلت میدم یه امام بفرسته وگرنه کلا کافر میشم :| :))
  

باورتون میشه اینا افکار و عقاید یه آدم تحصیل کرده این مملکت باشه ؟ 

همچین همکارای گلی داریم ما :)) 

 

 


  

  

یکی از خوبی های نوشتن توو وبلاگ اینه که میری میبینی قبلا چیا نوشتی و کجا بودی!؟

این چند وقت، به لطف آمار گیر وبلاگ و عزیز یا عزیزایی که داشتن آرشیو وبلاگو میخوندن پستای ۵ ۶ سال پیش رو خودمم میخوندم!

  

فکر کنم قبلا گفتم! تقریبا از زمان دبیرستان کارای مختلف میکردم!

دوم دبیرستان که بودم کارت شارژ میخردیم و با سود نهایتا ۳۰ ۴۰ تومن به همکلاسیا میفروختم!  از مغازه دارها ارزونتر میفرستم!

طرف ساعت ۱۲ شب مشغول اختلاط با معشوقش بود و شارژش رو به پایان بود. براش کد شارژ میفرستادم و فرداش حساب میکرد!

توو زمان دانشجویی هم خیلیی کارا کردم! توو دفتر فنی یه مدت زیادی کار میکردم. صبح تا ظهر اونجا بودم و بعد از ظهر مسافرکشی میکردم! یکی از کارایی که هنوزم دوست دارم انجام بدم مسافر کشیه!

  

میرفتم سر زمین کشاورزی علف هرز میکندم و سم پاشی میکردم! یا محصول میچیدم! یادمه یه تایمی اونقدر آفتاب شدید بود پوست گوش هام بلند میشد!!

یا یه سال دم عید سبزه گرفتم و بساط کردم و فروختم!

یا یه مدتی بعد از اینکه سربازیم تموم شده بود سر ساختمون کارگری میکردم و بیل میزدم و گونی سیمان جابجا میکردم!

یه تایم کوتاهی هم موبایل فروشی کار کردم!

 

از تقریبا اواسط دوران دانشجوییم دیگه از خانواده پول نگرفتم!

یه زمانایی بود که واقعا اوضاعم خیلی خراب بود. اینجام نوشتم. مثلا پول نداشتم یه جفت کفش بگیرم و یادمه کفشای قدیمی داداشمو استفاده میکردم و همینطور گاها لباس!

پیش میومد از یکی از دوستام پول قرض میگرفتم و سرتایمی که میخواستم پولو برگردونم پول نداشتم و از یکی دیگه قرض میگرفتم پول اون یکیو بدم! گردش مالی داشتم

اما بازم از خانواده پول نمیگرفتم!

  

یادمه توو خوابگاه بعضی هفته ها فقط پول رزو غذا رو داشتم! برخلاف بعضیا که معمولا توو دوران دانشجوییشون کلی عشق و حال میکنن و بیرون میرن با دوستاشون! 

بعضی وقتا بچه ها بهم میگفتن خسیس! اما خب خبر نداشتن شرایط من چجوریه!

   

بعد از سربازی که دنبال کار میگشتم، همه جا رزومه میفرستادم! حتی شرق تهران که کلی راه بود!

هرجا میرفتم حقوق درخواستی رو میگفتم هر چقدر که خودتون میدید!

از یه جایی به بعد سعی میکردم روو پای خودم وایسم! کم بود یا نبود مهم این بود که به کسی روو نمیندازم حتی خانواده!

اینا رو گفتم که به اینجا برسم:

تقریبا سه ماه پیش بود که رفتم با مدیر عاملمون صحبت کردم که آقا شما فلان قول ها رو دادی و عملی نکردی هنوز! کلی توجیه آورد و معذر خواهی و گفت یه هفته وقت بده بهم من اوکیش کنم!

یک هفته گذشت و اتفاقی نیوفتاد! 

منم دیدم اینجوریه گفتم کار بهتر پیدا کنم میرم!

ناراحت بودم که چرا چند ماه پیش که از سایپا اونقدر پیگیر بودن بیا ، نرفتم و فرصت سوزی کردم!

   

استعفام رو از دو ماه پیش نوشتم. 

دنبال کار بودم اما این سری فیلتر داشتم برای پیدا کردن کار! 

نزدیک باشه؟! حقوقش چقدر باشه؟! پوزیشن شغلیش چی باشه و .

چندتا رزومه فرستادم و یه جا رفتم مصاحبه چند مرحله!

 مرحله آخر با منابع انسانیشون بود و آخرش گفتم فلان قدر حقوق میخام! کلی از آپشنای شرکتشون گفت و گفت ما فلان پاداش رو داریم، پروازی میری و میای و . گفتم من کاری با این چیزا ندارم! اینقدر حقوق میخام اگر اوکی بودید خبر بدید

مبلغی که گفته بودم گویا بیشتر از مقداری بود که به بقیه میدادن!

 اما خب این سری من تخصص هایی داشتم که بقیه نداشتن و دست بابا صحبت میکردم!

 این وسطها توو لینکدین دیدم که یکی از دوستان که سایپا هست یه پست گذاشته که نیروی الکترونیک میخایم! 

بهش زنگ زدم! توقع داشتم باهام خوب برخورد نکنه و بگه ما اون موقع اون همه گفتیم بیا نیومدی و ناز کردی! حالا زنگ زدی که چی؟!

تا معرفی کردم گفت توو آسمونا دنبالت میگشتیم! 

و من؟! چقدر حال کردم و توو پوست خوندم نمیگنجیدم!

گفتم یه اگهی دیدم گذاشته بودید برای اون زنگ زدم!

خیلی استقبال کرد و دوباره رزومه ام رو براش فرستادم. 

این سری دیگه مصاحبه نرفتم. همون پروسه قبلی رو دوباره به جریان انداختن و منتظر بودم ببینم چی میشه؟! 

   

استعفام رو که نوشتم اونقدر دل زده شده بودم که گفتم دو ماه بیشتر نمیمونم و توقع داشتم سایپا بازم روال کارش طول بکشه چند ماه!

و خداروشکر همه چیز طبق برنامه پیش رفت و سر دوماه همه کاراها اوکی شد و از اول آبان میرم که توو سایپا کار کنم. 

  

حالا اون شرکتایی که براشون کار میکردم میان زیر دستم در واقع و میتونم تایید تا رد کنم قطعاتشونو

  

معمولا برای کسی که توو شرکتهایی کار میکنه که توو صنعت خودروسازی هستن، آرزوش اینه که توو یکی از شرکتای خودروساز کار کنه و و خداروشکر به اینجا رسیدم من. 

حقیقتا روال جذب اونجا اینجوریه که یا باید جایگزین پدر و مادرت بشی که اونجا کار میکردن یا اینکه نخبه باشی و دانشگاه های برتر درس خونده باشی! 

توو یه مدت زمان تقریبا کوتاهه ۳ ۴ سال به لطف خدا تونستم خودم رو به اینجا بکشونم. 

الآنم راستش حس خاصی ندارم و انگار یه جابجایی معمولی بوده برام! 

هیچ وقت به کم قانع نبودم و نیستم و دوست دارم و برنامم اینه که اینجام بشه یه پله برای کار کردن توو شرکتای بزرگ خارجی به امید خدا. 

  

  

  

و کاش یکی بود که اینا رو با ذوق براش تعریف میکردم.

 .

عنوان:سوره قصص، آیه۲۳

.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها